عجب زمونه ایه ا ا ا ا ا ا.........
همین دیروز بود از کانون بر میگشتم و میدونستم که الان خونه منتظرم ی اخه دیروز گفتی که قرار فردا بعد کلاست یه راست بیای خونه ما بقیه هم بعدا میان .برا همین بود که قدرت مضاعف ی گرفتم و به رکاب دوچرخه م دادم تا سریعتر بره تا بتونم این فرصت مغتنم بشمارم و همزمان دو نشون و بزنم .رفتم بازار و یه بچه اردک کوچولو خریدم تا با اونی که تو اوردی جفت بشه .سریع خودمو بهت رسوندم دیدم که وقت تلاست چرا که مامان م رفته بود خونه همسایه و تو با خواهر کوچیکم نشسته بودین کنار باغچه .نشستم کنارت تو چشات زل زدم دستتو گرفتم وپیش خودم گفتم که خدا چقد دوسش دارم .کاش این و نگفته بودم تا خودمو چشم بزنم و تو از پیشم بری .کاش بهت میگفتم که چقدر عاشق تم چقدر خاطر تو میخام .افسوس حالا که از رفتنت سالها میگذره و هزار بار سعی کردم تا فراموشت کنم ولی بازم بعد یه مدت که فکر میکنم از ذهن م پاک شدی دوباره به خابم میای و خاطرات بد و خوب و زنده می کنی .آی آی زمونه .عجب روزگاریه میگن دو سه ساله ازدواج کردی امیدوارم دوباره ببینمت چون این موضوع م نمیتونه تورو برام کم رنگ کنه.از آخرین دفعه ای که دیدمت 8 سال گذشته.
جالبه